مولاي من! اي كاش آن اوايل كه زبان گشودم، نزديكانم مرا به گفتن يا مهدي
> وا ميداشتند. اي كاش مهد كودكم، مهد، آشنايي با تو بود. كاشكي در كلاس
> اول دبستان، آموزگارم الفباي عشق تو را برايم هجي ميكرد و نام زيباي تو
> را سر مشق دفترچة تكليفم قرار ميداد. آقاي من! از كجا آغاز كنم؟ از خود
> بگويم يا از ديگران؟ از نسلهاي گذشته بگويم يا از نسل امروز؟ از دوستان
> شكوه كنم يا از دشمنان؟ از آناني بگويم كه خاطر شريف تو را ميآزارند؟ از
> آنها كه دستان پدرانه و مهربانت را خون ريز معرفي ميكنند؟ از آنها كه
> چنان برق شمشيرت را به رخ ميكشند كه حتي دوستانت را از ظهورت
> ميترسانند؟ ميخواهم به سوي تو برگردم. يقين دارم برگذشتههاي پر از
> غفلتم، كريمانه چشم ميپوشي؛ ميدانم توبهام را قبول ميكني و با آغوش
> باز مرا ميپذيري. من از تو گريزان بودم؛ اما تو هم چون پدري مهربان،
> دورادور مرا زير نظر داشتي... العفو... العفو.... . (برگرفته از كتاب
> آشتي با امام عصر «هراتي
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
آرشیو
آمار سایت